۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

نه اینکه دنبال بهانه باشم یا دست آویز یا تکیه گاهی ها، نه بیشتر دنبال خودم هستم، خودی که بی من باشه، منی براش نباشه، خود اصلی ام، بدون حاشیه، یه جایی خوندم خدا بیشتر توی دردهای آدمهاست توی استیصالشون، توی ناله ها، اشکها، یه جورایی قبول دارم، خدا دقیقا توی وسط ترین و غم انگیزترین لحظه ها بیشتر حضور داره، ولی من این روزها خودم رو گم کردم، گنگ ام، خودمو همه جا می بینم، کنار قبر پدرم، توی نگاه رفتگر محل مون، توی آموزشگاه، کار، توی نوشته هام، توی لبخند تو، توی دستات، توی آه های تو، توی عشقی که همه وجودم رو گرفته، توی خواستن تو، توی شرایط نا آرام زندگی ام، توی آینده نامعلوم، توی گذشته ام، توی نخواستن ها، توی اینهمه دوست داشتن تو، توی بغض ام، توی ناتوانایی ام، توی اینکه نتونستم آس قلبت باشم، توی همه اینا می بینم... همه روزها داره میگذرن و من هیچ کاری نمی تونم بکنم، هیچ کاری از دستم بر نمیاد، فقط نشستم دارم هر روز به زندگی ام نگاه می کنم و هی می گم صبور باش.. صبور باش...
پ ن: به خاطر همینه که (خدا) ازت هیچی نمی خوام!

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

آنطرف دیوار ذهن

تابستان آمد با تمام گرمایش و با تمام غم هایی که آوار شده بر زندگی، تابستان آمد و توی اوج این گرما من سردم هست، سردم، گویا در تن ام زمستانی عظیم خانه کرده و قصد رفتن هم ندارد، گاهی بی آنکه بخواهم دستام رو توی هوا می چرخونم، زیر نور خورشید گرم میشه بعدش یه هو خالی میشه، تهی میشه توی دستام، و آشفته تر می شوم.. من سردم هست و دستام رو می گیرم به دیوار کنار تختم، میدونم همیشه هست، ثابت و استوار، ولی به تو تکیه نمیکنم، می ترسم نباشی، میترسم همینطوری که دارم تکیه میدم یه هو خالی بشه جات، و پام سُر بخوره و من بیافتم روی زمین دیگه آنوقت هیچ کسی نیست که بخواد منو بلند کنه، هیچ تنی نیست که بشه تکیه گاه، هیچ گوشی نیست که بتونه صدای فریادم رو بشنوه... به دیوار تکیه میکنم همیشه هست...
پ ن 1 : یه وقتایی که حواسم خیلی جمع میشه به خودم، خیلی توی زمان و لحظه قرار می گیرم آنوقت هاست که متوجه میشم دارم توی ذهن ام با یکی حرف میزنم و همینطوری هی زمزمه می کنم براش از همه چیز میگم حتی یه وقتایی شعر میخونم براش....
پن2:گاهی وقتها برای این که فراموش کنی که نیست... باید باور کنی که اصلا نبوده...خواب بوده و رویا!!!