۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

آنطرف دیوار ذهن

تابستان آمد با تمام گرمایش و با تمام غم هایی که آوار شده بر زندگی، تابستان آمد و توی اوج این گرما من سردم هست، سردم، گویا در تن ام زمستانی عظیم خانه کرده و قصد رفتن هم ندارد، گاهی بی آنکه بخواهم دستام رو توی هوا می چرخونم، زیر نور خورشید گرم میشه بعدش یه هو خالی میشه، تهی میشه توی دستام، و آشفته تر می شوم.. من سردم هست و دستام رو می گیرم به دیوار کنار تختم، میدونم همیشه هست، ثابت و استوار، ولی به تو تکیه نمیکنم، می ترسم نباشی، میترسم همینطوری که دارم تکیه میدم یه هو خالی بشه جات، و پام سُر بخوره و من بیافتم روی زمین دیگه آنوقت هیچ کسی نیست که بخواد منو بلند کنه، هیچ تنی نیست که بشه تکیه گاه، هیچ گوشی نیست که بتونه صدای فریادم رو بشنوه... به دیوار تکیه میکنم همیشه هست...
پ ن 1 : یه وقتایی که حواسم خیلی جمع میشه به خودم، خیلی توی زمان و لحظه قرار می گیرم آنوقت هاست که متوجه میشم دارم توی ذهن ام با یکی حرف میزنم و همینطوری هی زمزمه می کنم براش از همه چیز میگم حتی یه وقتایی شعر میخونم براش....
پن2:گاهی وقتها برای این که فراموش کنی که نیست... باید باور کنی که اصلا نبوده...خواب بوده و رویا!!!

هیچ نظری موجود نیست: