۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

نه اینکه دنبال بهانه باشم یا دست آویز یا تکیه گاهی ها، نه بیشتر دنبال خودم هستم، خودی که بی من باشه، منی براش نباشه، خود اصلی ام، بدون حاشیه، یه جایی خوندم خدا بیشتر توی دردهای آدمهاست توی استیصالشون، توی ناله ها، اشکها، یه جورایی قبول دارم، خدا دقیقا توی وسط ترین و غم انگیزترین لحظه ها بیشتر حضور داره، ولی من این روزها خودم رو گم کردم، گنگ ام، خودمو همه جا می بینم، کنار قبر پدرم، توی نگاه رفتگر محل مون، توی آموزشگاه، کار، توی نوشته هام، توی لبخند تو، توی دستات، توی آه های تو، توی عشقی که همه وجودم رو گرفته، توی خواستن تو، توی شرایط نا آرام زندگی ام، توی آینده نامعلوم، توی گذشته ام، توی نخواستن ها، توی اینهمه دوست داشتن تو، توی بغض ام، توی ناتوانایی ام، توی اینکه نتونستم آس قلبت باشم، توی همه اینا می بینم... همه روزها داره میگذرن و من هیچ کاری نمی تونم بکنم، هیچ کاری از دستم بر نمیاد، فقط نشستم دارم هر روز به زندگی ام نگاه می کنم و هی می گم صبور باش.. صبور باش...
پ ن: به خاطر همینه که (خدا) ازت هیچی نمی خوام!

هیچ نظری موجود نیست: