۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

تمام ایران شده تعطیلی... بی صبرانه منتظرم این تعطیلات تموم شه و برم دنبال کارو بارم. یعنی جور کردن مدارک و غیر...
نمیدونم کشور ما از داشتن این همه تعطیلات چه سودی نصیبش میشه... شایدم میشه و من نمیدونم.

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

تضاد

یادش بخیر




نبودن هایت



با چه شوری



شیرین می شدند



وقتی که حتی صندلی



تا رویای آمدنت چهار نعل می دوید



حال حلول حوائیت را



چروک پیرهنت به سُخره می گیرد



آنجا که با نام بلوغ اندیشه



بغل بغل اندوهت را لگد می کنی



بالغ اما



لب های توست



که پیر می شوند



و تو تنها



خشنودی به برق لبی که ارزشش



از جعبه مداد رنگی کودکی هایت کمتر است



.



.



.



کاش آن روز که می رفتی



باران می گرفت



شاید چتری که با خود می بردی



به یادت می آورد



که روزگاری حتی



خیس نشدن هم



برایت مهم بود...





















پ.ن: قد تمام دالان ها راه رفته ام. نمی دانم چقدر مانده تا برسم. نمی دانم اصلاً به کجا باید برسم! نمی دانم اصلاً این راه انتهایی دارد که برسم!؟



















۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

روزمرگی و کارهای قبل از سال نو باعث شده کمتر اینجا سر بزنم. امسال مردم یه جورایی دل شکسته اند. انگار دل و دماغ ندارن و با همه چیز قهرن. گرد ش پول مثل سال های قبل نیست و مردم با خرید جنس های بنجل و بسیار ارزان و خیلی محدود دل خود را خوش میکنند.

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

تغییر مسیر

امروز قرارداد بستیم.
نمیدونم چه حسی دارم؟ کم کم دارم از اینجا کنده میشم. فقط امیدوارم که همه چیز به خیر و خوبی تموم شه !

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

شروع کلاس فرانسه

دیروزرفتیم کلاس فرانسه. واقعا زبون مشکلیه.اما مامان خیلی بهمون دلداری داد چون همش میگه بابا یه جلسه رفتین به این خوبی دارین خودتونو معرفی میکنین.نمیدونم خدا میدونه. امروز رفتم برای عید خوراکی گرفتیم. وقتی برگشتیم دیدیم توی کیسه ی خریدمون یه مربای کیوی گذاشتنون پولشم از ما گرفتن.ما هم با اعتمادی که به فروشنده داشتیم وسایلمونو کنترل نکردیم. اینم یه جور کلاه برداریه دیگه... 

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

هنوز مشغول جمع آوری اطلاعات هستم.برای شنبه ساعت 7 بعد از ظهر از وکیل وقت گرفتم.
خدایا کمکمون کن.

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

امروز با زیبا رفتیم کتاب کافه کرم رو خریدیم.پنج شنبه هم کلاس فرانسه مون شروع میشه.نمیدونم با وجود کار باید چطوری پنج شنبه روکلاس برم؟ اما خوب بعد عید قول دادن که کلاس رو به روز دیگه بندازن. از فرانسه هیچی نمیدونم.به قول زیبا تعطیلیم حسابی و کلی هم می خندیم. این شانتمیس منو عاشق کانادا کرده دیگه دارم میمیرم. اما این زی زی بد جوری دمغه از وقتی از ترکیه برگشته دپرس شده . به هر حال کشور آسیاییه دیگه.مثل ایران خودمون.
هفته ی دیگه میریم پیش وکیل برای قرار داد. طفلکی مامان افتاده به پول جمع کردن.بالاخره بخواهیم بریم اونجا باید با دست پر بریم.
الان می خوام سریال ویکتوریا رو ببینم .اینم که تمومی نداره. دیگه خیلی کش دار شده . ما میگیم سریال های ایرانی رو کش میدن. این کلمبیایی ها از ما هم بدترن.

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

دارم فکر میکنم

چند روزه خواب و خوراک ندارم.نمیدونم باید چی کار کنم.اما خوب تصمیمم رو گرفتم همین که تصمیمم رو گرفتم خودش یعنی یه جور استارت زدن. میدونم باید خیلی سختی بکشم. اما میتونم دوام بیارم . الان دارم تحقیق میکنم. مطالعه میکنم. می خوام بدونم جایی که میخوام برم چه طوریه . بدجوری زبان میخونم. البته دیروز هم رفتم کلاس زبان فرانسه دیدم. با زیبا قراره بریم.اون الان نشسته و داره با فتو شاپ عکس های عروس منو کار میکنه. منم میخوام شام بپزم. اکی داره میاد اینجا.مامانم که ولو شده رو زمین. مامان کلافه است مثل الان من ...از خدا کمک می خوام!!!