۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

تضاد

یادش بخیر




نبودن هایت



با چه شوری



شیرین می شدند



وقتی که حتی صندلی



تا رویای آمدنت چهار نعل می دوید



حال حلول حوائیت را



چروک پیرهنت به سُخره می گیرد



آنجا که با نام بلوغ اندیشه



بغل بغل اندوهت را لگد می کنی



بالغ اما



لب های توست



که پیر می شوند



و تو تنها



خشنودی به برق لبی که ارزشش



از جعبه مداد رنگی کودکی هایت کمتر است



.



.



.



کاش آن روز که می رفتی



باران می گرفت



شاید چتری که با خود می بردی



به یادت می آورد



که روزگاری حتی



خیس نشدن هم



برایت مهم بود...





















پ.ن: قد تمام دالان ها راه رفته ام. نمی دانم چقدر مانده تا برسم. نمی دانم اصلاً به کجا باید برسم! نمی دانم اصلاً این راه انتهایی دارد که برسم!؟



















هیچ نظری موجود نیست: